Unknown
به احتمال زیاد زویی قصد پرت کردن خودتراشش را نداشت، بلکه فقط وقتی دست چپش را ناگهان و با خشونت و ناراحتی پایین آورد ، خودتراش از دستش رها شد. به هر حال مطمئناً قصد نداشت مچ دستش را به کناره ی دستشویی بکوبد. گفت:« بادی ،بادی ، بادی. سیمور،سیمور،سیمور.» به طرف مادرش برگشته بود که از صدای خودتراش در سطل جاخورده ، امّا نترسیده بود.«اون قدر از اسمشون بیزارم که می خوام گلومو جِر بدم.» چهره اش رنگ پریده ، امّا تقریباً بی حالت بود. « این خراب شده ، شده پر از ارواح. از ارواح مرده بدم نمی آد ، امّا از روحِ نیمه مرده متنفرم. کاش بادی هم تصمیمشو می گرفت. اون که هر کاری سیمور کرده می کنه ، چرا خودشو نمی کُشه ما رو خلاص کنه؟»
خانم گلس پلک زد ، فقط یک بار ، و زویی فوراً چشم از او برداشت. خم شد و خودتراشش را از سطل آشغال درآورد. کمر راست کرد و گفت: « ما آدمای ناقص الخلقه ای هستیم، هردومون ، من یه ناقص الخلقه ی بیست و پنج ساله م و فرنی یه ناقص الخلقه ی بیست ساله ، همه شم تقصیر اون دوتا حرومزاده س.» خودتراشش را روی لبه ی دستشویی گذاشت که با سر و صدا به درون دستشویی لیز خورد. به سرعت آن را برداشت و این بار در چنگش نگه داشت. « علایم این مرض تو فرنی دیرتر از من ظاهر شده ، اما خاطرجمع باش که اونم ناقص الخلقه س. به جان خودت می تونم هردوشون رو مثل آب خوردن تیکه پاره کنم.معلّمان بزرگ ، منجیان بزرگ ، برن به دَرَک! من دیگه حتّا نمی تونم بشینم با یه نفر دوکلام حرف حسابی بزنم. یا سه شماره حوصله م سر می ره، یا اون قدر برای طرف موعظه می کنم که اگه شعور داشته باشه باید صندلی شو ورداره بکوبه تو سرم.» یکهو درِ قفسه راباز کرد. چند ثانیه ای با نگاه تهی به آن زل زد ، انگار فراموش کرده بود چرا درش را باز کرده ، سپس خودتراش خیسش را سر جایش رو یکی از رف ها گذاشت.
خانم گلس خیلی آرام نشسته بود و به او نگاه می کرد، و آتش سیگارش داشت به انگشتانش می رسید.او را نگاه کرد که درِ خمیر ریش را قدری با دشواری بست.
از «فرنی و زویی» اثر «جی.دی.سالینجر» ترجمه« امید نیک فرجام»