نامه هایشان
نامه لیلا و آنا پناهی به پدرشان
(باور کنید من برای انتشار تمام این نامه ها از شخص حسین پناهی اجازه گرفتم به شرافتم سوگند)
خواب بودم من به خلوت، خوابِ خواب
«خواب بودم من به خلوت، خوابِ خواب
فارغ از افسون آب و بادو خاک و آفتاب
ماده ببری آمد و بر هر دو چشمم لیس زد
من دویدم رو به صحرا
تا بپرسم رازِ خوابم را
لاله ای از دور بانگِ هیس زد
ایستادم چشم در چشم سراب
خاک با بهت نگاهم طرح یک تندیس زد...»
سلام، بابای عزیزمان! عشقمان، همه ی زندگیمان!
ملالی نیست ، جز این زندگی که مُردن در آن هیچ تازگی ندارد،
ملالی نیست....
جز این زندگی....
ای همیشه چشمانت یک ساله.
نمی دانم ما را می شنوی یا نه
ولی تو خودت خوب می دانی که زندگی تعریف دیگری ندارد
تو خودت گفتی که همین شیرینی های گذرا و همین تلخی های ناخواسته است.
دقیقاً همان ثانیه ای که قلب تو ایستاد هزاران انسان متولّد شدند
ولی آن ها به زور و تو به انتخاب.
امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه رنج ، بعد از این همه غم ، بعد از این همه تنهایی و ترس ، بعد از این همه سکوت و اضطراب و بعد از این همه عشق که چقدر برای تو لذّت بخش بودند ، با مرگ به آرامش به سعادت و رستگاری رسیده باشی.
امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه رسیده باشی به آرامش
بعد از این همه ، که سرت را به دیوار ناممکن ها کوبیدی و هیچ کس چیزی به تو نگفت و هیچ کس مانع از این نشد تا تو سرت رابه دیوار ناممکن ها نکوبی.
امیدوارم ، نه ، مطمئنم که بعد ازین همه به آن حقیقت رسیده ای؛ به چیزی که کمی ، فقط کمی حدّاقل به تو آرامش بدهد.
ای کاش می دانستی چه قدر دلمان برایت تنگ شده
کم کم دارم حس می کنیم حسّ تو را در جنوب و در غروب اندیمشک
کم کم داریم شاید نه موسی را حدّاقل پروانه هایش ررا می بینیم
می دانی چرا؟
چون کم کم ، انگار دارد باورمان می شود
باورش سخت است.
من و لیلا داریم گریه می کنیم
خوب ، گریه کنیم ، نه؟
گریه که دردی را دوا نمی کند ، گریه که نمی تواند برای تو وقتی دندانت درد می کند سیگار بخرد؟
ای کاش
ای کاش می شد الآن برایت یک جفت دمپایی مرغوب می خریدیم.
ای کاش
ای کاش می شد
برای هر خیرگی ات حدّاقل یک استکان چای بریزیم
ای کاش
ای کاش می دانستی که چه قدر دوستت داریم
همیشه جایت خالی ست ، همیشه
همیشه دوستت داریم ، همیشه
همیشه عزیزمان هستی ، همیشه
همیشه عشقمان هستی ، همیشه
با مرغ بی بال و پر رؤیاهامان که پریدن را حتّا دیگر به خواب هم نمی بیند
هنوز امید می بندیم و دام بر می نهیم.
امّا از دست یاری دهنده و کلام مهرآمیزت خبری نرسیده
گوش شنوایی به چنگ نیاوردیم و هم چنان داممان را تهی می یابیم
دیگر نه پای نشستن برایمان مانده و نه حوصله...
و دیگربار و دیگربار!!!
معجزه ای کن تا بتوانیم وزن تنهایی ات را که مثل سرب بر دلمان سنگینی می کند و در هاله ی غمی لزج دلمان را به درد می آورد تحمّل کنیم
برای جدایی چه قدر زود بود
و برای عشق چه قدر دیر
باورش مشکل است
امّا ما باور نمی کنیم.
83/6/28