برای پاک کن بزرگ سفیدم وقتی زیادی جنب و جوش می کند
من چگونه به برنارد بگویم که مرد بیابانی همیشه با سایه اش زندگی می کند. که هرجا می رود سایه اش را سمت راستش دارد ، یا سمت چپش. که هرجا می رود یا به دنبال سایه اش می رود یا سایه اش را به دنبال می کشد. که تنها یک لحظه ، فقط یک لحظه ، بی سایه می شود: عدل ظهر! وقتی تیغِ آفتاب درست به فرقِ سر می کوبد.
تازه در این لحظه هم تنها نیست. مردِ بیابانی تنها ثروتش سایه ی اوست. می نشیند ، با او می نشیند. می ایستد ، با او می ایستد. صبح که می شود عظمتِ او را امتداد می دهد تا مغربِ جهان. عصر که می شود غروبِ او را امتداد می دهد تا مشرقِ جهان. چه کسی این همه وفادار است؟ این چنین رفیقی را تیغِ آفتاب که به فرقِ سر بکوبد رهاش می کنی بسوزد؟ می بینی هی مچاله می شود در خود. می بینی به پات می افتد. راه می دهی که از زیرِ ناخن پاها نشت کند در تو. طبیعتت شده که این کمترین کارِ توست در قبال او. خوب که به قالب تنت در تو نشست تیغِ آفتاب هزیمت کرده است. پس، آرام آرام از زیرِ ناخنِ پاها خودش را می کشد بیرون. امّا اگر نکشید؟
از« همنواییِ شبانه ی ارکستر چوب ها» نوشته رضا قاسمی